پرهایم را چید که تنها جایی نروم ... اما خودش همسفر پرنده های آزاد شد...
یه وقتایی دلم میخواد یکی از پشت سر چشمامو بگیره و ازم بپرسه اگه گفتی من کی ام؟منم دستاشو بگیرم و بگم هرکی هستی بمون که خیلی تنهام...
بیا آخرین شاهکارت را ببین...مجسمه ای با چشمان خیس،خیره به دور دست ها که خاطراتش را محکم بغل گرفته است...بیا آخرین شاهکارت را ببین...
گفته بودم که اگر لب تر کند برایش میمیرم...اما نه تا آن حد که لبانش با لبان دیگری تر شود!!!
همه را خط زدیم تا به عشقمان برسیم غافل از اینکه خودمان خط زده ی عشقمان بودیم تا به عشقش برسد !!!
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود و جوانی مان گذشت
گاهی چقدر زود وقتمان دیر میشود
کاری ندارم که کجایی و چه میکنی
فراموش نکن مرا که دلم پیر میشود...
:: موضوعات مرتبط:
دل نوشته ,
,